کتابخوانی به لطف فاطمهها
پنجشنبه, ۱۵ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۳۵ ق.ظ
به قلم حورا نژادصداقت؛
کتابخوانی به لطف فاطمهها...
روستای دهکهان در کهنوج، چندسالی است که با تأسیس کتابخانهای کوچک شاهد تحولی بزرگ در زندگی و گذران روزهای دختران و زنان این روستا بوده است...
صحبت با اعضای کتابخانه فاطمهها در روستای زیبای دهکهان با آن همه درختان مرکبات، در یکی از روزهای گرم پایان فصل بهار فراهم شد؛ وقتی 3فاطمه چادرهای رنگی یکسانی را به سر کرده بودند و فریده و زکیه میرشکاری (2خواهر) همراه آنان خود را به کتابخانه رساندند تا از روزهای شادی برایم بگویند که با کتابهایشان سپری میشود. همنشینی با آنان وقتی شنیدنیتر میشود که ببینی برخی از مادران این دختران پس از سالها، دوباره درس خواندن از مقطع دبستان یا راهنمایی را شروع کردهاند و دلشان میخواهد حتی به دانشگاه بروند؛ زنانی که میخواهند غبار فراموشی را از لذتهای خواندنی و دانستنی کودکیهایشان پاک کنند. محله آزادگان روستای دهکهان این روزها حالش خوب است، بهخاطر حضور دختران و زنان خونگرمی که کتاب خواندن و یاد گرفتن حالشان را خوب کرده است.
ماجرای اتفاقی ساده ولی مهم
وقتی میخواهی درباره کتابخانه فاطمهها بشنوی، باید کمی فارغ از عدد و رقم و سال وماه و حسابگریهای دقیق شوی. کتابخانهای که 3فاطمه برای نخستین بار عضوش میشوند، معیاری جز خودشان و روزهای کودکیشان نخواهد داشت و روزهای کودکی در گیرودار عددها و رقمها نیست. امروز فاطمهها بزرگ شدهاند؛ دبیرستانیاند (اول متوسطه). چندان هم در قید و بند سالها و روزها نیستند. فقط خوب یادشان هست که وقتی 9یا 10ساله بودهاند، ماجرای کتابخانه آقای فرزاد میرشکاری خیلی جدی شکل میگیرد؛ خیلی جدیتر از روزهایی که «فاطمه میرشکاری» حتی در دوران پیش از دبستان، در خانه پسرعمویش همیشه کتاب میدیده و دلش میخواسته که او هم روزی کتابها را ورق بزند و بخواند و البته گاهی هم اجازه این کتابخوانیها را از فامیل نزدیکشان میگرفته است!
توصیف و توضیح شکلگیری فضای اولیه کتابخانهها را ساجده میرشکاری تعریف میکند، یعنی خواهر فرزاد میرشکاری که ایده اصلی این کتابخانه از آنِ او بوده است؛ «وقتی فاطمهها حدودا 9ساله بودند، برادرم یکی از اتاقهای گلی خانه پدریمان را آماده کرد و 40کتاب را در آن گذاشت تا کتابخانهای شود برای بچههای روستا. بعدها، اتاق کناری آن را هم که زمانی آشپزخانه مادرم بهحساب میآمد، گرفت و کتابخانه را وسعت داد. تعداد کتابها آرامآرام زیاد میشد. مثلا یکبار که گروهی از کانون تئاتر اداره ارشاد کهنوج به روستایمان آمدند، فاطمهها سرودی در محله نامداران دهکهان برای آنان خواندند و بعد درباره کتابخانهشان توضیحاتی دادند. همین آشنایی موجب شد که مسئولان کانون تئاتر تعدادی کتاب به این کتابخانه کوچک هدیه کنند؛ هدیهای که شادی فراوان فاطمهها را بهدنبال داشت زیرا آنها 40کتاب قبلی را بارها خوانده بودند و در انتظار کتابهای جدید بودند.»
این ماجرای روزهای آغازین شکلگیری رسمی کتابخانه فاطمهها بود. اما همین شکلگیری رسمی جنبههای حاشیهای جذابتری هم داشته است. مثلا هرکدام از فاطمهها وقتی کتابی را میخواندند، پیش دوستانشان میرفتند و کتاب بهدست برای آنها از دنیای جدیدی که با آن انس گرفته بودند، میگفتند. حتی آنها همواره منتظر آقای میرشکاری بودند تا وقتی به روستا میآید، بستههای مدادرنگی و روزنامهدیواری و کاغذ رنگی و حتی چند جلد کتاب جدید را در اختیارشان قرار دهد و بعد از چندراهنمایی کوچک و شاید پیشنهاد یکیدو موضوع جالب، کار را بهدست خودشان بسپارد تا دنیایشان با روزمرگیهای بیثمر سپری نشود. با رفتن آقای میرشکاری، خواهر او، نقش مربیگری فاطمهها را برعهده میگرفت. او که خود در رشته تاریخ در دانشگاه جیرفت تحصیل میکند، هنوز در خاطرش هست که خانه فاطمهها آن زمان به اتاق 3در 4گلی خانه پدری او و برادرش تغییر مکان یافته بود؛ خانهای عزیز و خاطرهانگیز که حتی هرم گرمای روستای دهکهان در کهنوج مانع حضور آنها در این اتاق دوستداشتنی نمیشد.
«فاطمه جعفری» کتابخانه گلی خانه میرشکاریها را دوست داشت زیرا در خانه خودشان، باید همراه 4برادرش در یک اتاق همنشین میشد و شلوغی و هیاهوی پسرانه مانع کتاب خواندنش میشد. «فاطمه شجاعی» هم دلیلی مشابه دوستش داشته؛ روشن بودن تلویزیون در خانه و سر و صداهای مداوم برادرانش او را از کتاب خواندن دور میکرد.
رمضانهایی که با علمآموزی گذشت
کهنوج گرم است، خیلی گرم. شاید کسانی که در مناطقی با آب و هوای خنک زندگی میکنند، هیچگاه نتوانند گرمای کهنوج را در بهار و سختتر از آن در تابستان، حتی برای لحظهای تصور کنند! فاطمههای روستای دهکهان، در روزهای گرم و طاقتفرسای ماههای رمضانی که مصادف با تابستان است، وقت خود را به شکلی متفاوت از همیشه تنظیم میکنند. آنها پس از وقت افطار به کتابخانهشان پناه میبرند و مشغول یاد گرفتن و یاد دادن میشوند؛ یعنی کاهش گرمای هوا، شور آموختن را در آنان میافزاید تا روزهای زندگی خود را با بارقههایی نو از طعم دانستگی آغاز کنند. البته در کنار این علمآموزی شیرین، پختن غذاهای محلی با همکاری یکدیگر، از لذتهای دختران این کتابخانه است. همین شبهای شیرین ماه مبارک رمضان و دورهمیهای علمی موجب شده بود، تا آنها بیش از هر وقت دیگر مشتاق شناخت نویسنده همشهری خود، هوشنگ مرادی کرمانی شوند. صحبت به اینجا که میرسد برقی در چشم فاطمهها میدرخشد و با شادمانی هریک بخشی از این جمله را میگویند: «آقای میرشکاری که علاقه ما را به ایشون دید، برامون هماهنگ کرد و یه بار تلفنی با آقای مرادی کرمانی حرف زدیم!»
وقتی همه فاطمه بهحساب میآیند
گرچه 3فاطمه نخستین اعضای این کتابخانه کوچک بودند ولی حضور پیوستهشان در این محل، کمکم دوستانشان را هم کنجکاو میکند که بدانند آنها روزها در این اتاق گلی کوچک چکار میکنند! این کنجکاوی و تشویق فاطمهها موجب میشود که دیگر دختران روستا نیز به فاطمهها ملحق شوند، مثل فریده و زکیه که 2خواهرند. خلاصه جمعیتشان زیاد و زیادتر شد تا امروز که 200نفر از دختران این روستا و روستاهای اطراف طعم لذت عضویت در کتابخانه فاطمهها را میچشند. گویی اینجا همه دختران بعد از مدتی فاطمه میشوند و حتی دیگران آنها را به نام فاطمه میشناسند!
زیاد شدن تعداد اعضای این کتابخانه و نقل مکان آن به اتاقی بزرگتر و بهروزتر، فرزاد میرشکاری را بر آن داشت که برایشان رایانه تهیه کند تا نحوه استفاده از آن را یاد بگیرند. آنها حتی پیش از رفتن به مقطع راهنمایی، در همین کتابخانه آشنایی مقدماتی با زبان انگلیسی نیز پیدا کردند. این روزها هم در کلاسهای دشمنشناسی شرکت میکنند تا بحثی متفاوت را آموزش ببینند و تکبعدی بزرگ نشوند. بماند که گاهی برای خودشان اردو و تفریح علمی میگذارند و طی مسیر، طرح جمعآوری زبالهها را اجرا میکنند تا زادگاهشان را زیباتر و تمیزتر از هر وقت دیگری ببینند. راستی روحیه همدلی و کمک به دیگری را باید به لیست تلاشهای دختران این کتابخانه اضافه کرد. مثلا فاطمه 6ساله (دختر دایی فاطمه شجاعی) کم شنواست. فاطمه کوچولو که از فضای کتابخانه بسیار خوشاش میآید، هر روز خودش را به اینجا میرساند تا دختران به او در صحبتکردن و یادگیری لغات کمک کنند. خلاصه قصه اینکه کتابخانه فاطمهها خانه دوم یا شاید اول دختران بعضی از محلههای روستای دهکهان است که تمام فکر و ذهنشان را پر کرده و با آن زندگی میکنند.
دختران جوان بهدنبال شناخت شهدای روستای دهکهان
یکی از کارهایی که فاطمهها در روزها و شبهای باهمبودن در کتابخانه فاطمهها انجام میدهند، تحقیق کردن درباره شهدای 8سال دفاعمقدس است. آنها ابتدا درباره مشهورترین شهیدان مانند شهیدباقری یا همت تحقیق میکردند. بعد به این فکر افتادند که چرا بهدنبال شناخت شهدای کهنوج (مانند شهید شهسواری) و حتی شهدای روستای خودشان که کمتر کسی به سراغ آنها میرود، نباشند؟ همین جرقه موجب میشود که آنها به سراغ خانواده شهید حسین میرشکاری بروند و از خانوادهاش بخواهند که عکسهای زمان جنگ او را در اختیارشان قرار دهند. خانواده حسین میرشکاری نیز با آنها همکاری میکنند و شناسنامه و عکسهای پسرشان را به دختران کتابخانه نشان میدهند و در جلسات گوناگون از خاطراتشان میگویند. دختران هم سریع توضیحات آنها را مینویسند تا بعدها متنی منسجم از آن بهدست بیاورند. در کار آنها فقط یک دستگاه برای ضبط صدای خاطرات این خانواده شهید کم است.
اگر کتابخانهای نبود...
جریان عادی زندگی برای دختران روستای دهکهان، اینگونه است که صبحها به مدرسه میروند و پس از بازگشت به خانه، وقتشان با کمی بازی و استراحت و خوردن ناهار و حرف زدن با دیگر اعضای خانواده و چیزهایی از این دست سپری میشود و بعد از آن خواب و رفتن به استقبال روزی دیگر از همین جنس. صورت خودمانیتر این سبک زندگی آن است که از وقتشان استفاده چندان مفیدی نمیکنند. شاید مثل خیلی از دختران دیگر. زمان بر همین منوال برای دختران دهکهانی میگذرد تا چند سال بعد که به خانه بخت بروند. زندگی متاهلی هم که قوانین و سبک خاص خودش را دارد، مثل هر جای دیگر.
وقتی تمام 7نفری که در کتابخانه فاطمهها نشسته و برایم چگونگی سپری شدن یک روزشان را میگویند، ساجده میرشکاری، از تجربیات خودش در دوران پیش و پس از افتتاح این کتابخانه یاد میکند؛ از روزهایی که او در مرز کودکی و نوجوانی سعی میکرده خود را وارد جمعهای زنانه کند تا هم بزرگشدنش را نشان دهد و هم بداند که آنها درباره چه سخن میگویند؛ سخنهایی که چندان رشد شخصی برای او به همراه نداشته؛ سخنهایی که زنها خود میدانند از چه سنخی است... . کمی بعد، شادی در چهره میرشکاری میدود و میگوید: «نهتنها دختران روستای دهکهان با کتاب خواندن از چنین فضاهایی دور شدهاند، حتی مادرانشان نیز این روزها، زندگی متفاوتی را تجربه میکنند. آنها جمعهای نه چندان خوشایند روستا را ترک کردهاند و مشغول خواندن هستند. مثلا سامیه میرشکاری، خواهر بزرگ من، با ثبت نام در مدرسه بزرگسالان بعد از 7سال، مدرک دیپلم خود را گرفته و به فکر ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر است. یا مادر فاطمه جعفری مدتی است که درس خواندن را شروع کرده است. مادر فریده و زکیه میرشکاری هم مربی قرآن روستا شده است و در حال درس خواندن و...»
خلاصه، این روزها کتابخانهای که گمان میرفت اعضای اصلی آن کودکان و نوجوانان باشند، مأمنی است برای کشف رویاهای دفنشده در کودکیهای زنانی که قوانینی نانوشته آنها را بهدست فراموشی سپرده بود.
فریده و زکیه؛ خواهران کتابخوان
فریده و زکیه میرشکاری، 2خواهری هستند که این روزها از اعضای اصلی و پرکار کتابخانه فاطمهها بهحساب میآیند زیرا پایبندیشان به اصول این کتابخانه را اثبات کردهاند. فریده با پیشنهاد خواهرش زکیه، نخستینبار به کتابخانه میآید و کتاب «شتر حضرت صالح(ع)» را میخواند. بعد کمکم انس او با کتاب بیشتر میشود و حتی در کلاسهای اینجا شرکت میکند و کامپیوتر یاد میگیرد و زبان انگلیسیاش را تقویت میکند.
فریده هنگام صحبت دفترچه قرمز رنگی را که در دستش است و «طرح کتابخوانی فاطمهها» نام دارد، مدام ورق میزند. ادعای او برای کتابخوان بودنش صادقانه است! ورقهای این دفترچه پر شدهاند از نام کتاب و نویسنده و انتشارات و زمان چاپ و تاریخ شروع و پایان خواندن. و البته خلاصهای از هر کتابی که خوانده است یا نکتهای که از آن برایش حاصل شده.
ماجرای شکلگیری ایده این طرح نیز شنیدنی است. گروهی از دانشآموزان تهرانی برای بازدید از کتابخانه فاطمهها به روستای دهکهان میآیند. در میان آنان دختری به نام رها بهشدت اهل کتاب خواندن بوده است. اعضای اصلی کتابخانه فاطمهها با خودشان میگویند ما هم باید بیشتر کتاب بخوانیم و از این جهت شبیه رها شویم. همینجا، طرح کتابخوانی رها شکل میگیرد که بعدها نامش تغییر میکند به «طرح کتابخوانی فاطمهها». فرزاد و ساجده میرشکاری برای تشویق دختران، هر فصل سال تعداد کتابهای خواندهشده اعضا را میشمرند و به کتابخوانترین عضو، جایزه میدهند. جالب است که بدانید در 2فصل پیش، فعالترین شخص دختری بوده که از روستایی دور به دهکهان میآمده و هر بار با کولهباری از کتاب به روستایش باز میگشته و پس از خواندن همه را باز میگردانده و دوباره...
زکیه میرشکاری صحبتش را از آنجا شروع میکند که وقتی کلاس پنجم بود گاهی از محله قائمآباد (کمی دورتر از محله آزادگان) همراه خواهرش پیاده به محله فاطمهها میآمده و سری به کتابخانه میزده و هرازگاهی هم در کلاسها شرکت میکرده است. زمان میگذرد و از حدود یک سال پیش زکیه آنقدر فعال میشود که نامش وارد لیست اعضای اصلی کتابخانه میشود و دیگر در تمام کلاسها شرکت میکند و بیشتر از هر وقت دیگری کتاب میخواند.
زکیه دختری دبیرستانی است ولی هنگام صحبتکردن از کلماتی استفاده میکند که به خوبی نشان میدهد او اهل خواندن و مطالعه است. حتی کتابهایی را که مطالعه کرده، دقیق بهخاطر دارد و همان هنگام میتواند خلاصه آن را برایتان بگوید. شاید ریشه این اتفاق خرسندکننده، به آنجا بازگردد که فرزاد میرشکاری طرح «بیماریها» را برای اعضای کتابخانه اجرا میکند. در این طرح، اعضا پس از خواندن 2جلد از کتاب بیماریها، خلاصه کتاب را هم باید برای دیگران میگفتند و هم خلاصه آن را مینوشتند.
ایده خود را به کتابخانه هدیه کنید
راستی اگر شما هم روزی گذرتان به کهنوج، روستای دهکهان افتاد و خواستید سری به کتابخانه فاطمهها بزنید، بدانید که آنها با اشتیاق زیاد از حضورتان استقبال میکنند و حتما از شما میخواهند که ایدهها و پیشنهادهایتان را برای بهبود جنبههای مختلف این کتابخانه بنویسید و در صندوقی که برای این کار تعبیه کردهاند، بیندازید تا بعد از رفتنتان با شوق به سراغ صندوق بروند و کاغذتان را بخوانند و اگر خوششان آمد، پیشنهادتان را عملی کنند.
شرم آمیخته به شور برای علمآموزی
معصومه اسودی آرام کنار دختران نوجوان عضو کتابخانه فاطمهها مینشنید و وقتی با او سر صحبت را باز میکنم، با شرمی آمیخته به شور میگوید: «این کتابخانه موجب شد که من هم سر پیری برم درسمو ادامه بدم. دیگه 43سالمه! هیچکس توی این سن و سال من، اون هم تو روستا نمیشینه درس بخونه.»
شاید اسودی نمیداند که خیلیها در شهرهای بزرگ سنشان بیشتر از اوست که به میل علمدوستی خود جواب میدهند و بهدنبال درس خواندن میروند.
ماجرای درس خواندنش، هم ساده است و هم شنیدنی. معصومهخانم در کودکی درسش را آنقدر ادامه میدهد تا اینکه به کلاس پنجم میرسد. آن زمان، روستایشان مدرسه راهنمایی نداشته است. معصومه هم مثل دیگر دختران همسن و سال خودش روزها و سالهای نوجوانی را با یادگرفتن کارها و حتی هنرهایی که گویی میراث مادران و زنان روستایش بوده، سپری میکند تا وقتی که 15ساله میشود و به خانه بخت میرود. او بعد از اینکه 5فرزند بهدنیا میآورد و آخرین دخترش یعنی فاطمه جعفری (از اعضای اصلی کتابخانه) را به مدرسه میفرستد، به جامعهالقرآن کهنوج میرود تا قرآن خواندن را بهتر از هر وقت دیگری یاد بگیرد.
معصومه آنقدر در یادگیری پرتلاش و موفق بوده که از طرف بسیج به او پیشنهاد میشود که درسش را ادامه دهد. دنیای شیرین درس خواندن او از همینجا شکل میگیرد. معصومه درس خواندن غیرحضوری را شروع میکند و امروز با افتخار از تصمیم درست آن روزهایش میگوید. مربی قرآن این روزهای کتابخانه فاطمهها فقط کمی پشتکار و انگیزه برای خواندن نیاز دارد تا کمر همت ببندد و حتی برای دانشگاهرفتن اقدام کند! پیشنهادی که وقتی به او میگویم، دوباره همان شرم و شور در چهره و صدایش به هم میآمیزند و انکار میکند ولی معلوم است که چقدر دلش میخواهد بیش از پیش بخواند و بداند.
کتابخانه فاطمهها، خانه دوستداشتنی معصومه اسودی نیز هست. او چون قصد دارد یک مربی قرآن آگاه باشد، به اینجا میآید و بیش از همه کتابهای مذهبی میخواند تا در جلسات آموزشیاش کار را صرفا محدود به روخوانی قرآن نکند بلکه بارقههایی از این کتاب نور بدرقه قرآنآموزان کند.
همهچیز از یک نقاشی شروع شد
ماجرا از یک نقاشی ساده شروع میشود؛ نقشی از کتابخانه فاطمهها. نقاشی ساده و در عین حال زیبایی که هنوز هم روی دیوار اتاقک گلی و قدیمی کتابخانه فاطمهها جا خوش کرده است تا بیانگر جرقه تغییر سبک زندگی «عصمت دستان» باشد. عصمت خانم، مادر فاطمه شجاعی (دومین عضو این کتابخانه) است. او ماجرای نقاشی و عکسالعملی را که با آن مواجه شده بود با لبخند تعریف میکند و میگوید: «یک روز برای دل خودم و با شوق مشغول نقاشی کشیدن شدم. از همون بچگی هم همیشه نقاشی کردن رو دوست داشتم. ولی رفتن به خانه شوهر و بچهداری و مسائل مختلف زندگی در تمام این سالها موجب شده بود که من یادم بره چقدر نقاشیرو دوست دارم. خلاصه، وقتی نقاشیم تموم شد، او نو بُردم پیش آقای میرشکاری. ایشون خیلی از کارم تعریف کرد... من از شنیدن این تعریف خیلی خوشحال شدم.» عصمت دستان آرامآرام سعی میکند آن دسته از آرزوهایش را که طی این سالها از خاطرش رفته بودند، زنده کند. مدتهاست که کتاب خواندن لذت زندگی عصمت دستان است.
گرچه کارها و مسئولیتهای زنان روستا زیاد است، از بچهداری و آشپزی گرفته تا جمع کردن هیزم و نان پختن و تهیه علوفه برای گاو و گوسفندان، ولی او تمام کارهایش را سریع به شوق اینکه ادامه کتابهای نیمهخواندهاش را تمام کند، انجام میدهد. او نهتنها از جمعهای رایج میان زنان روستا دوری گرفته، گاهی دست به قلم میشود و داستان مینویسد! حین صحبت کردن نیز به داستانهایی که خوانده است، اشاره میکند. مثل داستان پر طلایی که روزی دخترش کتاب آن را از کتابخانه امانت گرفته و به خانه آورده بود؛ مرغی که پری طلایی داشته است و با آن به همه فخر میفروخته و خود را از دیگران کنار میکشیده. ولی پرطلایی روزی انعکاس خود را در حالی در برکه میبیند که پر طلاییاش افتاده و دیگر کسی برای دوستی با او باقی نمانده است. عصمت کتاب خواندن را با «دا» شروع کرده است و مثل خیلی از زنان دیگر، بارها و بارها از خواندن حوادثی که در این کتاب شرح داده شده، میگرید. «آن بیستوسهنفر» را هم خوانده است. کلا عصمت، به خواندن خاطرات شهیدان از جنگ ایران و عراق علاقه زیادی دارد.